
می نشینم . فکر می کنم . به موضوع ها. به آدمها به حادثه ها به اتفاقات و به خودم . بله خودم . مهمترین موجود در فکرهایم خودم هستم . خود خودم . ولی این بار انگار راه و رسم دیگری باید داشت . چون این «خودم» خیلی متحول شد .
در یکی دو پست پیش گفتم که گیر افتادم توی یک تله ای . که هر چه می روم این دور باطل بر می گرداندم سر جای اول .
حالا می خواهم بگویم آزاد شدم . بالاخره . بعد از تحمل این همه سختی . بالاخره راهم را پیدا کردم .
فهمیدم برای چه اینجایم
برای چه نفس می کشم ،
برای چه زنده ام ،
و برای چه خواهم مرد ...
حالا می خواهم با خیال راحت دور و اطرافم را بشناسم.
شبیه کودکی که از نو متولد شده.
همه چیز برایم جدید است .
به جز اشتیاقی که سالها پیش وقتی درها به رویم باز شده بود تجربه اش کردم
من دارم آماده می شوم ...
در یکی دو پست پیش گفتم که گیر افتادم توی یک تله ای . که هر چه می روم این دور باطل بر می گرداندم سر جای اول .
حالا می خواهم بگویم آزاد شدم . بالاخره . بعد از تحمل این همه سختی . بالاخره راهم را پیدا کردم .
فهمیدم برای چه اینجایم
برای چه نفس می کشم ،
برای چه زنده ام ،
و برای چه خواهم مرد ...
حالا می خواهم با خیال راحت دور و اطرافم را بشناسم.
شبیه کودکی که از نو متولد شده.
همه چیز برایم جدید است .
به جز اشتیاقی که سالها پیش وقتی درها به رویم باز شده بود تجربه اش کردم
من دارم آماده می شوم ...