۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

اشتیاق




می نشینم . فکر می کنم . به موضوع ها. به آدمها به حادثه ها به اتفاقات و به خودم . بله خودم . مهمترین موجود در فکرهایم خودم هستم . خود خودم . ولی این بار انگار راه و رسم دیگری باید داشت . چون این «خودم» خیلی متحول شد .
در یکی دو پست پیش گفتم که گیر افتادم توی یک تله ای . که هر چه می روم این دور باطل بر می گرداندم سر جای اول .
حالا می خواهم بگویم آزاد شدم . بالاخره . بعد از تحمل این همه سختی . بالاخره راهم را پیدا کردم .
فهمیدم برای چه اینجایم
برای چه نفس می کشم ،
برای چه زنده ام ،
و برای چه خواهم مرد ...

حالا می خواهم با خیال راحت دور و اطرافم را بشناسم.
شبیه کودکی که از نو متولد شده.
همه چیز برایم جدید است .
به جز اشتیاقی که سالها پیش وقتی درها به رویم باز شده بود تجربه اش کردم
من دارم آماده می شوم ...

۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

تشکر

خدايا به خاطر تمام چيزهايي که دادي،
ندادي،
...
دادي پس گرفتي،
ندادي بعدا دادي،
ندادي بعدا مي خواي بدي،
دادي بعدا مي خواي پس بگيري،
داده بودي و پس گرفتی
اگه بدي پس مي گيري،
پس گرفتي دادي،
پس گرفتي بعدا مي خواي بدي،
اگه مي دادي پس مي گرفتي،
نداده بودي فکر مي کرديم دادي و پس گرفتي،
خلاصه ...
خداجون سرتو درد نيارم
به خاطر همه اش شکر

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

تسویف

الان چند وقته دارم کارهایی می کنم که نمی خوام . درست مثل اینکه یه نفر دیگه داره به جای من تصمیم می گیره
و من هر شب قبل خواب به کارهایی که انجام دادم فکر می کنم
و به خودم قول می دم که فردا تکرار نشه و فردا دوباره تکرار میشه .
واین داستان ادامه داره . مثل یه سریال . یه سریال تکراری .
و من توی این چرخه گیر افتادم . مثل یه راهروی دایره ای شکل که هرچقدر میرم بر می گردم سر جای اولم .
و من یه جورایی از این وضع حالم داره بهم می خوره .

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

My thinkings

امروز خونه بودم . تعطیل بود . فیلم نگاه می کردم . همینجوری اتوماتیک . پشت سر هم . هیشکی هم نبود بگه مگه تو کار و زندگی نداری ؟ فکر می کردم در مورد زندگی ام . در مورد الانم . در مورد آینده ام . اینکه چه جوری قراره پیش بره . تا اونجایی که یادمه زندگیم همیشه غیر قابل پیش بینی بوده . یه دفعه توی دو سه ماه از این رو به اون رو شده . امیدوارم اگه قراره با همین روال ادامه پیدا کنه حالت خوبش اتفاق بیفته . چون اگه غیر این باشه استرسش منو می کشه . دیگه اینکه فکر می کردم من دیگه اونجوری مثل قدیما جوون نیستم یعنی خیلی از کارها رو دوست ندارم انجام بدم . خلاصه که یه جور میل به ثبات بر ما حاکم است ولی نمی دونم چرا هنوزم دوست دارم ریسک کنم . دوست دارم بچه بازی در بیارم . دوست دارم آزاد باشم . دوست دارم همه بهم توجه کنن و خیلی چیزای دیگه .
دیگه اینکه فکر می کردم مثلا تا مارچ 2011 درسم اینجا تموم بشه و برای دکترا برم یه جای دیگه. اوه خیلی خوب میشه . از اون رویاهای نزدیک به واقعیته که من دوست دارم واقعی اش کنم . میشه یعنی ؟ معلومه که میشه . خوب هر کاری خواستم اراده کردم شد . مگه همین 3 ماه پیش نبود که ورزش شروع کردی . با یه خجالتی رفتی باشگاه ثبت نام . مگه نمی گفتی دوست ندارم همه بهم بگن اوه پسره چقدر چاقه بی ریخته . مگه نمی گفتی سخته نمیشه من نمی تونم . حالا 10 کیلو کم کردی . دیدی حالا شد ؟ دیدی تونستی . هر کاری بخوای میتونی بکنی فقط باید بخوای . حالا من خیلی چیزا می خوام . یعنی میتونم ؟ نمی دونم دیگه دارم این خواستن رو روش کار می کنم . ببینم میتونم به توانستنش برسم . دیگه همین دیگه . فکرای من بود امروز . خیلی چیزای دیگه هم بود ولی نوشتنش سخته پیچیده است سر درد میاره .


۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

WTF

In kheili namardye ke man internet nadaram
va bayad biam cofee nete sakhtemoon
va bayad inja finglish type konam chon second languagesh malayiye
shit
aslan midooni chye
man halam az in malezi beham mikhore
hala to begoo chera ta man halit konam daghighan
:D

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

دنیای این روزهای من (1)




هر آدمی برای خودش یه دنیایی داره. اعتراف می کنم تعریف دنیای آدمها کار آسونی نیست. ولی میشه سعی کرد .

اینجا : گرما و رطوبت . عرق می ریزی بدون اینکه کار سختی انجام داده باشی . دنبال یه اسپری ای هستم که باعث میشه موها توی رطوبت وز نشه !

دانشگاه : یه جای با کلاس . کف کلاسهاش موکت داره . صندلی هاش راحته . خونکه ! یخ می کنی بعضی وقتها . کلی دستگاه پروجکشن داره از اونا که کل دانشکده ما تو ایران یه دونه داشت ! آدم دوست داره درس بخونه توش .

کتابخونه : جایی که توش درس خوندنت تحریک میشه . مخصوصا یه نفر دیگه ام داره می خونه کرمش بیشتر میوفته تو تنت ! در ضمن وقتی چشمت به قفسه های کتابها و مقاله ها میفته با خودت عهد می بندی که هرچه زودتر مقاله آی اس آی پابلیش کنی .

بچه ها : هر کی تو عالمه خودشه . بعضیا رو که فقط آخر ترم وقت امتحانا می بینی . یه عده هم که توی سایبریا خونه دارن و هر روز توی سوپر مارکت و کافه و رستوران زیارتشون می کنی . یه عده رو فقط میشه توی کتابخونه دید . یه عده رو هم جدیدا فقط وقتی من می رم آلاماندا می بینم نمی دونم مقیم اونجان احتمالا .

شهرک : چسبیده به دانشگاه یه شهرکه یه عالمه خونه هست. یه سری شون ویلاس یه سری شون آپارتمان . ایرانی زیاد داره . اکثرا اول میان اینجا . خیلی ها موندگار میشن توش . چون از خونه که بیرون بیای تا 10 بشمری سر کلاسی :دی ولی من خوشم نمی یاد ازش . همه تو همن یه جورایی .

سوپر مارکته : گرون فروشه اعظم . از اون قالتاقاس . همه چیو دوبله حساب می کنه . تنها جاییه تو دنیا که هم شلوغه هم گرون ... وقتی میری توش به این فکر می کنی که چه جوری انحصار می تونه کل علم اقتصاد رو زیر سوال ببره ...

خونه ما : اولا خوب بود ولی الان خسته شدم ازش .

امی : فامیلمونه که پیشه منه . 17 سالشه . قدش بلنده . غر زیاد میزنه . مثل همه بچه های دنیا مغروره . ولی بچه خوبیه بشرطی که درس بخونه .

نیم : دوستمه . از یه کشور شلوغ اومده اینجا . همونجوری روحیه اش شلوغه . زیاد با هم اینور اونور میریم . دوست خوبیه حال می کنم با بعضی چیزاش . خوش تیپه . دخترا زیاد دوستش دارن اونم البته بدش نمی یاد . جوونه دیگه مثل جوونای دیگه :دی

پنی : یه روز اومد تو کتابخونه همینجوری سر صحبت رو وا کرد . هم کلاسیه خوبیه . البته همیشه وقت درس یاد آدم میفته . یا وقتی کار داره .

دیگه فعلا همینا تا بقیه اش رو بعدا ادامه بدم .

۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

روزنوشتها



این چند روز همه اش به ثبت نام کردن پسرک گذشت . رفتیم صدتا طبقه دفتر و آفیس را زیر و رو کردیم تا کارها انجام شد . امروز هم امتحان زبان داشت که فکر نمی کنم توفیقی در آن حاصل شده باشد . خلاصه که وقت ما اجبارا پر شد. فردا پرزنت داریم و طیق معمول از یک گروه 5 نفره تمامی فعالیت ها از جمله هماهنگ کردن گروه تهیه پاورپوینت ارسال و دریافت ایمیل ها و دانلود عکس و متریال را بنده حقیر انجام دادم . فقط یکی از دوستان چند روز پیش طی یک توفان مغزی که بهش دست داده بود موضوع گروه را پیشنهاد داد (که البته شدیدا احمقانه بود) . ما ایرانی ها کی کار گروهی رو یاد می گیریم ؟ اصلا کی بالاخره به این نتیجه می رسیم که نباید بدون فکر کردن حرف بزنیم ؟ چرا فکر می کنیم حرف زدن یعنی مهم بودن ؟ یعنی کسی که سکوت کرده آدم مهمی نیست ؟
چند روز پیش به جهت اجاره یک آپارتمان به توافق رسیدیم . امروز منصرف شدیم چون فهمیدیم اون ناحیه اینترنت نداره . می بینی یه وقتایی اینجوری مملکت ما رو سفید می شودها (ببین به چه روزی افتادیم که با اینها مقایسه می کنیم خودمان را )... حالا باید بگردیم از پی یک محل دیگر .

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

شب اول




به جهت اساینمنت های مکرر سرکارعلیه بانو ریکا در کلاس مارکتینگ و همچنین پروژه های جالب انگیزناک مستر کوک در جهت رفتار سازمانی ، اینجانب در یک حالتی نزدیک به جنون بسر می برم . انصافا نوشتن آرتیکل حتی از نوع کانسپتوآلش بسیار سخت است و از توان این بنده حقیر خارج . حالا خدا را شکر که ما قبلا پانزده واحد ناقابل حسابداری خوانده بودیم وگرنه روح قاسم زاده ( استاد حسابداری در دوره لیسانس که یک بار لطف کردند و مرا انداختند ) اینجا هم دوباره حلول می کرد و باز همان آش و همان کاسه . حالا همه این ها به کنار فردا عمران (پسر عمه گرامی) دارد از ایران می آید . پدر و مادرش گل پسر 17 ساله شان را فرستادند اینجا برای درس و حکما من هم باید کمال همکاری را داشته باشم ! حالا من که جدا خوشحال می شوم ولی الان وسط این همه گرفتاری ؟ بهرحال دارم خانه را جمع و جور می کنم . آشفته بازاری شده است برای خودش . امروز صورت حساب این ماه بانکم را نگاه می کردم ناغافل چشمم افتاد به این رکورد که یک شرکت از خدا بی خبری 2 تا 30 دلار از حسابمان کسر کرده بدون هیچ رفرنسی ! روز روشن و دزدی ؟ نمی دانم چکار باید بکنم . احتمالا ماه دیگه 3 دفعه کم می کند ! خر تو خر است دیگر بعد می گویند پیشرفته است . مملکته دارید ؟





۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

امتحان می کنیم

فهرست وبلاگ من